در سوره اعراف آيه 128 نيز چنين آمده است :
« قال موسی لقومه استعينوا بالله و اصبروا ان الأرض لله يورثها من
يشاء من عباده و العاقبة للمتقين ».
موسی به مردم خود گفت : از خداوند استعانت بجوييد و شكيبا باشيد ،
همانا زمين ملك خداست ، به هر كس از بندگان خود بخواهد وراثت آن را
واگذار میكند و ( اما ) عاقبت و پايان از آن متقيان است .
يعنی سنت الهی اين است كه در نهايت امر ، متقيان وارث زمين خواهند
بود .
در سوره انبياء آيه 105 میفرمايد :
« و لقد كتبنا فی الزبور من بعد الذكر أن الأرض يرثها عبادی الصالحون
غ .
در زبور ، پس از آنكه يك بار ديگر ( در كتابی ديگر ) يادآوری كرده
بوديم نوشتيم كه وراثت زمين به بندگان شايسته كار من خواهد رسيد .
در اين زمينه آيات ديگر نيز هست .
اكنون چه بكنيم ؟ مفاد آيه استضعاف را بگيريم و يا مفاد آيه استخلاف و
چند آيه ديگر را ؟ آيا میتوانيم بگوييم اين دو تيپ آيات گرچه بر حسب
ظاهر دو مفاد دارند ولی يك حقيقت را میگويند به اين بيان كه مستضعفان
همان مؤمنان و صالحان و متقياناند و بر عكس ، استضعاف عنوان اجتماعی و
طبقاتی آنهاست و ايمان و عمل و صلاح و تقوا عنوان ايدئولوژيكی آنهاست ؟
البته نه ،
زيرا :
اولا در پيش ثابت كرديم كه نظريه تطابق عناوين به اصطلاح روبنايی ايمان
و صلاح و تقوا با عناوين به اصطلاح زيربنايی استضعاف شدگی و محروميت و
غارت شدگی ، از نظر قرآن صحيح نيست . از نظر قرآن ممكن است گروههايی
مؤمن باشند و مستضعف نباشند و ممكن است مستضعف باشند و مؤمن نباشند و
قرآن هر دو گروه را معرفی كرده است . البته همان طور كه سابقا هم اشاره
كرديم در يك جامعه طبقاتی ، آنگاه كه يك ايدئولوژی توحيدی مبنی بر
ارزشهای خدايی عدل و ايثار و احسان عرضه میشود ، بديهی است كه اكثريت
پيروان آن را مستضعفان تشكيل میدهند ، زيرا موانعی كه در راه فطرت طبقه
مخالف هست در آنها نيست ، ولی هيچ گاه طبقه مؤمن منحصر به طبقه
مستضعف نيست .
ثانيا هر كدام از اين دو آيه دو مكانيسم مختلف از تاريخ ارائه میدهند
. آيه استضعاف بستر و مسير تاريخ را جنگ طبقاتی معرفی میكند و مكانيسم
حركت را فشار وارده از ناحيه استضعافگران و روحيه بالذات ارتجاعی آن
طبقه و روحيه انقلابی استثمارشدگان به دليل استثمار شدگی بيان میكند كه
البته نتيجه نهايیاش پيروزی طبقه استضعاف شده است ، خواه از ايمان و
عمل صالح به مفهوم قرآنی بهرهمند باشد يا نباشد و فی المثل شامل مردم
استثمار شده ويتنام و كامبوج و غيره هم هست ، و اگر از وجهه الهی
بخواهيم مفاد آيه را توضيح دهيم بايد بگوييم اين آيه میخواهد اصل حمايت
حق از مظلوم كه در قرآن آمده است ( « و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل
الظالمون ») ( 1 ) يعنی عدل الهی را توضيح دهد و آنچه به مفاد آيه
پاورقی :
. 1 ابراهيم / . 42
استضعاف از وراثت و امامت ظاهر شده و خواهد شد مظهر " عدل الهی "
است .
اما آيه استخلاف و آيات مشابه آن از نظر جريان طبيعی ، مكانيسم ديگری
از تاريخ ارائه میدهد و از وجهه الهی ، اصلی شاملتر و جامعتر از اصل عدل
الهی كه شامل عدل الهی نيز میشود بيان میكند .
آن مكانيسمی كه اين آيه و آيات مشابه ارائه میدهد اين است كه در ميان
انواع مبارزاتی كه در جهان وجود و ماهيت مادی و منفعتی داشته است
مبارزهای " لله و فی الله " و ارزشخواهانه و مقدس و مبرا از منفعت
جويیها و انگيزههای مادی كه پيامبران و به دنبال آنها مؤمنان آن را رهبری
میكردهاند بوده است و بشريت را در ناحيه تمدن انسانی ، اين مبارزات
پيش برده است . تنها اين مبارزات است كه شايسته است نام " جنگ حق
با باطل " به آنها داده شود و اين مبارزات بوده است كه تاريخ را از
نظر انسانيت و معنويتهای انسانی به پيش رانده است . نيروی محرك اصلی
اين مبارزه فشار طبقه ديگر نبوده است ، بلكه همان عامل غريزی و فطری
گرايش به حقيقت و شناخت نظام وجود چنانكه هست و گرايش به عدالت
يعنی ساختن جامعه چنانكه بايد ، بوده است . احساس محروميتها و
مغبونيتها نبوده كه بشر را به پيش رانده است ، بلكه احساس فطری كمال
جويی بوده كه بشر را به پيش رانده است .
استعدادهای حيوانی انسان در انجام تاريخ همان است كه در آغاز بوده
است ، رشد و نمو علاوهای در طول تاريخ نصيبش نشده و نمیشود ، ولی
استعدادهای انسانی انسان تدريجا شكوفاتر میشود تا آنجا كه در آينده بيش
از آنچه هست خود را از قيود مادی و اقتصادی
میرهاند و به عقيده و ايمان میگرايد . آن بستری كه تاريخ در آن بستر رشد
كرده و تكامل يافته ، مبارزات مادی و منفعتی و طبقاتی نيست ، بلكه
مبارزات ايدئولوژيكی ، خدايی و ايمانی است . اين است مكانيسم طبيعی
تكامل انسان و پيروزيهای نهايی پاكان و صالحان و مجاهدان راه حق .
و اما وجهه الهی اين پيروزی . از نظر وجهه الهی آنچه در طول تاريخ
جريان پيدا میكند و تكامل میيابد و در سرانجام تاريخ به نهايت خود میرسد
، ظهور و تجلی " ربوبيت " و " رحمت " الهی است كه اقتضا میكند
تكامل موجودات را ، نه صرفا عدل الهی كه اقتضا میكند " جبران " را .
به عبارت ديگر ، آنچه نويد داده شده بروز و ظهور ربوبيت ، رحيميت و
اكرميت خداوند است نه صرفا بروز جباريت و منتقميت الهی .
پس میبينيم كه آيه استضعاف و آيه استخلاف ( و آيات مشابه ) هر كدام
منطق خاصی دارد ، چه ، از نظر طبقهای كه پيروز میگردد و از نظر بستری كه
تاريخ طی میكند تا به آن پيروزی میرسد و از نظر مكانيسم يعنی عامل طبيعی
حركت تاريخ و از نظر وجهه الهی يعنی مظهريت اسماء الهی ، هر كدام منطق
ويژهای دارد ، و ضمنا روشن شد كه آيه استخلاف از نظر نتايجی كه ارائه
میدهد جامعتر است . آنچه بشر طبق آيه استضعاف به دست میآورد جزئی بلكه
جزء كوچكی است از آنچه طبق آيه استخلاف به دست میآورد . ارزشی كه آيه
استضعاف ارائه میدهد يعنی دفع ظلم از مظلوم و به عبارت ديگر ، حمايت
خداوند از مظلومان ، جزئی است از ارزشهايی كه آيه استخلاف ارائه میدهد .
و اما قسمت دوم بحث درباره آيه استضعاف : حقيقت اين است
كه آيه استضعاف به هيچ وجه در صدد بيان اصل كلی نيست و در نتيجه نه
بستر تاريخ را توضيح میدهد و نه درباره مكانيسم تاريخی اشارهای دارد و نه
پيروزی نهايی تاريخ را از آن مستضعفان از آن جهت كه مستضعفاند میداند .
اين اشتباه كه فرض شده اين آيه يك اصل كلی را بيان میكند از آنجا پيدا
شده كه اين آيه را كه مرتبط و پيوسته به آيه قبل و آيه بعد است از آنها
جدا كرده و " الذين " را ( « الذين استضعفوا ») مفيد عموم و استغراق
گرفتهاند و آنگاه از آن اصلی استنباط كردهاند كه با اصل مستفاد از آيه
استخلاف معارض درمیآيد . اينك مجموع سه آيه :
« إن فرعون علا فی الأرض و جعل أهلها شيعا يستضعف طائفة منهم يذبح
أبنائهم و يستحيی نسائهمإنه كان من المفسدين 0 و نريد أن نمن علی الذين
استضعفوا فی الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين 0 و نمكن لهم فی
الأرض و نری فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون »( 1 ) .
اين سه آيه به يكديگر مرتبطاند و مجموعا يك مطلب را بيان میكنند ،
معنی مرتبط سه آيه اين است :
فرعون در زمين برتری جويی كرد و مردم زمين را فرقه فرقه كرد ، گروهی از
آنان را ذليل و ضعيف میساخت ، پسران آنها را سر میبريد و ( تنها )
دخترانشان را باقی میگذاشت . او از مفسدان
پاورقی :
. 1 قصص / 4 - . 6 بود . و حال آنكه ما اراده كرديم كه بر همان استضعاف شدگان از ناحيه
فرعون منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان قرار دهيم و آنان را در
زمين مستقر سازيم و به دست آنان به فرعون و ( وزيرش ) هامان آن را نشان
دهيم كه از آن حذر میكردند .
میبينيم كه جمله " « و نمكن لهم فی الأرض »" و جمله " « و نری
فرعون و هامان ». . " . از آيه سوم ، عطف است به جمله " « أن نمن
" از آيه دوم و متمم مفاد آن است و بنابراين اين دو آيه را نمیتوان از
يكديگر مجزا ساخت . از طرف ديگر میبينيم محتوای جمله دوم از آيه سوم
يعنی جمله " « و نری فرعون و هامان ». . . " مربوط است به محتوای آيه
اول ، و سرنوشت فرعون را كه در آيه اول جباريتهايش مطرح شده است مطرح
كرده است ، پس آيه سوم را از آيه اول نمیتوان جدا كرد و چون آيه سوم
عطف به آيه دوم و متمم آن است ، آيه دوم را نيز از آيه اول نمیتوان جدا
كرد .
اگر آيه سوم نبود يا در آيه سوم سرنوشت فرعون و هامان مطرح نشده بود ،
ممكن بود آيه دوم را از آيه اول جدا كنيم و مستقل بگيريم و از آن يك اصل
كلی استفاده كنيم ، اما پيوند جداناشدنی اين سه آيه به يكديگر مانع
استفاده يك اصل كلی است . آنچه استفاده میشود اين است كه فرعون برتری
جويی و تفرقهاندازی و استضعافگری و فرزندكشی میكرد ، در حالی كه در همان
وقت اراده ما بر آن قرار داشت كه بر همان مردم تحقير شده و مظلوم و
محروم منت نهيم و آنها را پيشوايان و وارثان قرار دهيم ، پس "« الذين
" در آيه اشاره به " معهود " است نه عام استغراقی .
بعلاوه نكته ديگری در آيه هست و آن اينكه جمله "
« و نجعلهم أئمة ». . . " عطف شده بر جمله " « أن نمن »" كه مفادش
اين است : بر آنها منت نهيم و آنها را چنين و چنان قرار دهيم ، نفرموده
است " « بأن نجعلهم » . . . " كه مفادش اين بود : منتی كه بر آنها
نهاديم عينا همان اعطای امامت و وراثت بود چنانكه معمولا اين گونه تفسير
میشود . مفاد اين است كه اراده ما اين بود كه بر آن مستضعفان از راه
فرستادن پيامبر و كتاب آسمانی ( موسی و تورات ) و تعليم و تربيت دينی
و توليد اعتقاد توحيدی منت نهيم و آنها را اهل ايمان و صلاح قرار دهيم و
در نتيجه آنها را امامان و وارثان زمين ( زمين خودشان ) قرار دهيم . پس
آيه میخواهد بگويد : " و نريد أن نمن علی الذين استضعفوا ( بموسی و
الكتاب الذی ننزله علی موسی ) و نجعلهم أئمة . . . " .
عليهذا مفاد آيه استضعاف هر چند خاص است عينا مفاد آيه استخلاف است
، يعنی مصداقی از مصاديق آن آيه را بيان میكند . قطع نظر از اينكه عطف
جمله " « و نجعلهم أئمة ». . . " بر جمله " « أن نمن »" چنين حكم
میكند ، اساسا نمیتوان احتمال داد كه آيه میخواهد بگويد بنیاسرائيل به
دليل اينكه مستضعف بودند به امامت و وراثت میرسيدند ، خواه موسی به
عنوان پيامبر ظهور میكرد و خواه نمیكرد ، خواه تعاليم آسمانی آمده بود و
خواه نيامده بود ، خواه آنها به آن تعاليم آسمانی گرويده بودند و خواه
نگرويده بودند .
ممكن است طرفداران نظريه ماديت تاريخ از نظر اسلام ، مطلب ديگری مطرح
كنند و آن اينكه فرهنگ اسلامی از نظر روح و معنی ، يا فرهنگ مستضعف
است و يا فرهنگ طبقه استضعافگر و يا فرهنگ جامع . اگر فرهنگ اسلامی
فرهنگ طبقه مستضعف است پس ناچار بايد رنگ طبقه خودش را داشته باشد
، مخاطبش ،
رسالتش ، جهتگيریاش همه بر محور مستضعف دور بزند . و اگر فرهنگ
اسلامی فرهنگ طبقه استضعافگر باشد آنچنانكه ضد اسلامها مدعی هستند ، علاوه
بر آنكه رنگ طبقاتی خواهد داشت و بر محور يك طبقه خواهد گشت فرهنگی
ارتجاعی و ضد بشری خواهد بود و بالضروره خدايی نخواهد بود . هيچ مسلمانی
چنين نظريهای را نمیپذيرد و بعلاوه سراپای اين فرهنگ بر خلاف آن شهادت
میدهد . باقی میماند كه بگوييم فرهنگ اسلامی فرهنگ جامع است . فرهنگ
جامع يعنی فرهنگ بیطرف ، فرهنگ بیتفاوت ، فرهنگ بیمسؤوليت ، فرهنگ
نامتعهد ، فرهنگ اعتزالی كه میخواهد كار خدا را به خدا و كار قيصر را به
قيصر واگذارد ، فرهنگی كه میخواهد ميان آب و آتش ، ميان مظلوم و ظالم ،
ميان استثمارگر و استثمار شده آشتی دهد و همه را زير يك سقف گرد آورد ،
فرهنگی كه شعارش اين است كه نه سيخ بسوزد و نه كباب . چنين فرهنگی نيز
عملا يك فرهنگ محافظه كارانه و به سود طبقه استضعافگر و استيثارگر و
استثمارگر است . همانطور كه اگر يك گروه را بیطرفی و بیتفاوتی و
بیمسؤوليتی و عزلت را پيش گيرند و در درگيريهای اجتماعی كه ميان غارتگر
و غارتشده جريان دارد شركت نجويند عملا از طبقه غارتگر حمايت كرده و
دست او را باز گذاشتهاند ، يك فرهنگ نيز اگر روحش روح بی طرفی و بی
تفاوتی باشد ، بايد آن را عملا فرهنگ طبقه استضعافگر دانست . پس نظر به
اينكه فرهنگ اسلامی فرهنگ بیتفاوت و بیطرف و يا طرفدار طبقه استضعافگر
نيست ، بايد آن را فرهنگ طبقه مستضعف بشماريم و خاستگاه ، پيام ،
جهتگيری و مخاطبش را همه در حوزه و بر محور اين طبقه بدانيم .
اين بيان سخت اشتباه است . فكر میكنم ريشه اصلی گرايش پارهای
روشنفكران مسلمان به ماديت تاريخی دو چيز است :
يكی همين كه پنداشتهاند اگر بخواهند فرهنگ اسلامی را فرهنگ انقلابی
بدانند و يا اگر بخواهند برای اسلام فرهنگی انقلابی دست و پا كنند گزيری
از گرايش به ماديت تاريخی نيست . باقی سخنان كه مدعی میشوند شناخت
قرآنی ما به ما چنين الهام میكند ، بازتاب شناخت ما از قرآن چنان است
، از آيه استضعاف اين گونه استنباط كردهايم ، همه بهانه و توجيهی است
برای اين پيشانديشه ، و همين جاست كه سخت از منطق اسلام دور میافتند و
منطق پاك و انسانی و فطری و خدايی اسلام را تا حد يك منطق ماترياليستی
تنزل میدهند .
اين روشنفكران میپندارند يگانه راه انقلابی بودن يك فرهنگ اين است كه
تنها به طبقه محروم و غارتشده تعلق داشته باشد ، از اين طبقه برخاسته
باشد ، به سوی اين طبقه و به سود اين طبقه جهتگيری كرده باشد ، مخاطبش
منحصرا اين طبقه باشد ، رهبران و راهنمايان و پيشتازانش پايگاه اجتماعی
و طبقاتیشان همان پايگاه اين طبقه باشد و رابطه آن فرهنگ با ساير گروهها
و طبقات منحصرا رابطه ستيز و دشمنی و جنگ باشد و نه هيچ چيز ديگر .
اين روشنفكران میپندارند كه راه فرهنگ انقلابی الزاما بايد به " شكم
" منتهی شود و همه انقلابهای بزرگ تاريخ ، حتی انقلابهايی كه وسيله
پيامبران خدا رهبری شده ، انقلاب شكم و برای شكم بوده است . لهذا از
ابوذر بزرگ ، ابوذر حكيم امت ، ابوذر خداپرست ، ابوذر مخلص ، ابوذر
آمر به معروف و ناهی از منكر ، ابوذر مجاهد فی سبيل الله ، يك " ابوذر
شكم " و " ابوذر عقدهای "
ساختهاند كه گرسنگی را خوب احساس میكرده و به خاطر گرسنگی خودش ،
شمشير كشيدن و افتادن به جان همه مردم را روا و بلكه لازم و واجب میشمرده
است ، بالاترين ارزش وجودیاش اين بود كه چون درد گرسنگی را شخصا چشيده
بوده میفهميده كه بر گرسنگان همطبقه خود چه میگذرد ، درد گرسنگی خلق را
احساس میكرده و نسبت به مردمی كه موجبات اين گرسنگيها را فراهم كرده
بودند " عقده " پيدا كرده و مبارزه پيگيری را با آن گروه تعقيب میكرده
و ديگر هيچ ، تمام شخصيت اين لقمان امت و اين موحد عارف پروردگار و
اين مؤمن مجاهد پاكباخته اسلامی و اين دومين مؤمن كامل اسلام در همين جا
پايان يافته است .
اين روشنفكران پنداشتهاند كه همانطور كه ماركس نظر داده است : "
انقلاب فقط میتواند از يك جنبش قهرآميز و يك جنبش تودهای ناشی شود "
( 1 ) اينان نمیتوانند تصور كنند كه اگر يك فرهنگ ، يك مكتب ، يك
ايدئولوژی خاستگاه الهی داشته باشد و مخاطبش انسان ، و در حقيقت فطرت
انسانی انسان باشد و پيامش جامع و كلی باشد و جهتگيریاش به سوی عدالت
و مساوات و برابری و پاكی و معنويت و محبت و احسان و مبارزه با ظلم
باشد ، بتواند جنبشی عظيم به وجود آورد و انقلابی عميق بر پانمايد اما
انقلابی الهی و انسانی كه در آن شور الهی ، نشاط معنوی ، جذبه خدايی و
ارزشهای انسانی موج زند ، آنچنانكه نمونهاش را مكرر در تاريخ مشاهده
كردهايم و انقلاب اسلامی نمونه روشن آن است .
اين روشنفكران نمیتوانند تصور كنند كه برای متعهد و
پاورقی :
. 1 ماركس و ماركسيسم / ص . 39
مسؤول بودن ( 1 ) و بیطرف و بیتفاوت نبودن يك فرهنگ ، ضرورتی نيست
كه خاستگاه آن فرهنگ ، طبقه محروم و غارتشده باشد ، پنداشتهاند كه يك
فرهنگ جامع لزوما بیطرف و بیتفاوت هم هست ، نتوانستهاند تصور كنند كه
يك مكتب جامع و فرهنگ جامع اگر خاستگاه خدايی داشته باشد و مخاطبش
انسان ، يعنی فطرت انسانی انسان باشد ، محال است كه بیطرف و بیتفاوت
و غيرمتعهد و غيرمسؤول باشد . آنچه تعهد و مسؤوليت میآفريند ، وابستگی
به طبقه محروم نيست ، وابستگی به خدا و وجدان انسانيت است .
اين يك رشته اصلی اشتباه اين آقايان كه در رابطه اسلام با انقلاب دچار
آن شدهاند .
ريشه اصلی ديگر اين اشتباه را در رابطه اسلام با جهتگيری اجتماعیاش
بايد جستجو كرد . اين روشنفكران به وضوح مشاهده كردهاند كه در تفسير
تاريخی قرآن از نهضتهای پيامبران ، يك جهتگيری نيرومند از ناحيه آنها
به سود مستضعفين مشاهده میشود ، و از طرف ديگر ، اصل " تطابق ميان
پايگاه اجتماعی و پايگاه اعتقادی و عملی " كه اصلی ماركسيستی است ، از
نظر اين روشنفكران خدشه ناپذير تلقی میشده و نمیتوانستهاند خلاف آن را
تصور كنند ، در مجموع چنين به نتيجهگيری پرداختهاند كه چون قرآن جهتگيری
نهضتهای مقدس و پيش برنده را به وضوح به سود مستضعفين و در جهت تأمين
حقوق و آزاديهای آنان میداند ، پس از نظر قرآن خاستگاه همه نهضتهای
مقدس و پيش برنده ، طبقه محروم و غارتشده و مستضعف بوده است ، پس
از نظر قرآن ، تاريخ هويت
پاورقی :
. 1 [ اشاره است به مطالب كتاب چرا انسان متعهد و مسؤول است ؟
نوشته حبيب الله پيمان ] .
نظرات شما عزیزان: